خیلی وقت پیش ها کنار یه جنگل تو یه خونه خیلی بزرگ یه خونواده زندگی می کردن که خیلی همدیگه رو دوست داشتن، درست مث همه داستانها که اولش همه خیلی خوبه ولی یه شب اتفاقی می افته، یه اتفاقی که زندگی اون آدمها رو عوض می کنه. طرف های نیمه شب وقتی همه شون خواب بودند یهو صدای زنگ در خونه بلند میشه. همه از جاهاشون می پرن بالا و می آن کنار در، پدر خونواده با زنش و دو تا دخترهاش، پدره می پرسه کیه و بعدش از پشت در صدای دختری رو می شنون که خواهش می کنه درو باز کنن.

مادره اولین کسیه که می ره طرف در ولی پدره ازش می خواد این کار رو نکنه، میگه ممکنه کسان دیگه ای هم باهاش باشن و یه جایی تو تاریکی قایم شده باشن و از این حرفها ولی وقتی دختره بازم التماس می کنه درو باز کنن، مادره دیگه طاقت نمی آره می ره جلو و درو باز می کنه و چشم شون می افته به یه دختری که دو سه سالی از دخترهای اون خونواده برگ تر بوده. دختره همون شب براشون تعریف می کنه که پدر و مادرش چند ماه پیش تو یه حادثه رانندگی مردن و اون این مدت تو خونه یکی از دوست های پدر و مادرش زندگی می کرده، بهشون میگه اون شب داشتن با ماشین از جاده کنار جنگل رد می شدن که ماشین خراب میشه. مرده، همون دوست پدرش می ره کاپوت ماشینو می زنه بالا و بعدش هم از زنش می خواد کمکش کنه. دختره هم همون جا تو ماشین خوابش می بره. وقتی از خواب می پره می بینه هنوز کاپوت ماشین بالاس، از ماشین می آد پایین و میره سراغ موتور ماشینه ولی هیچ کس اونجا نبوده. بلند بلند زن درو صدا می زنه تا اینکه احساس می کنه از یه جایی تو جنگل یه صدایی می آد. فکر می کنه اونجان. راه می افته طرف جایی که فکر می کرده صدا از اونجا می آد و بعد یهو متوجه میشه وسط اون جنگل تاریکه. آره نصف شب وسط اون جنگل تاریک!